ای سهم طوفان زده ی پوشالی ام، مرز باریک میان رویاهای کوچک و تو خالی ام، ای درخشش اوج شب در پیدایش نخستین صبح جوانی، تازه رسیده های شنبه های آرمانی، ای ناکامی ریشه در نمایش عظمت بذر در بلوغی زود رس، محبوب شکوفه های باغی قربانیِ هرس، بخوان، بخوان برایم. راستی! تا رهایی، از اینجا که من ایستاده ام، چه قدر فاصله است؟
برایم بنویس از بودن، از هست هایی که بوی ناب نارنجِ شیراز می دهند و خیالت را از آمد و رفت های بی اساس پرت می کنند. برایم بنویس، از آن دست های همیشه پُر و چشم های لبریز از عطشِ ادامه. آن مهر پنهان شده در پرده زندگی، آن سرخی گونه های بلورین، آن دست های آشنا، آن لذت بی انتها، آن خوشبختی بی مرز، صدای لبخند قلب ها، آغوش های به هم مبتلا. برایم بنویس. از همه و همه. من زندگی را لابه لای استنشاق احساسات خوشایند جهانِ پر معمایش زیسته ام!
درباره این سایت